فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد
و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت.
شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد
و همچنان عاجز مانده بود
که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت:
من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم
آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت:
چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا ,
داستانی درمورد زندگی ,
داستانی در مورد شیظان ,
داستانی درباره ی فرعون ,
ادعای خدایی فرعون ,
داستانی درباره ی ادعای خدایی فرعون ,
داستانی بسیار زیبا درباره ی شیطان ,
داستانی زیبا درباره ی شیطان ,
داستانی زیبا درباره ی علت سجده نکردن شیطان در برابر انسان ,
انسان جاهل ,
داستانی درباره ی انسان نادان ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1